گویند: جمعى در مسجد بودند و از قحطى كه براى مردم پيش آمده بود صحبت مى كردند.
يكى از مؤمنان كه در خزانة خود مواد غذايى و گندم فراوانى داشت گفت: من در انبارم گندم دارم، همه را در اختيار فقرا قرار مى دهم و آنها را از بدبختى و فقر نجات خواهم داد.
رفقا گفتند: شيطان نمی گذارد.
گفت: شيطان هيچ غلطى نمى تواند بكند. اكنون مى روم و گندم ها را تقسيم مى كنم.
برخاست و به خانه رفت. وقتى انبار را باز كرد. همسرش گفت: چه می کنی؟! گفت: مى خواهم مقدارى گندم را به نيازمندان بدهم و از گرسنگی نجاتشان دهم.
زن گفت: اى مرد! مگر ديوانه شدى؟! خودمان احتياج پيدا مى كنيم. هر كس در اين شرايط سعى مى كند گندم ذخیره كند، تو مى خواهى گندم ذخيرة خودمان را به ديگران بدهى و ...؟!
سرانجام شيطان كار خودش را كرد، زن را وسوسه نمود و زن هم مرد را.
آن مرد مؤمن به مسجد آمد و پيش فقرا نشست. دوستان به او گفتند: چه شد؟ آيا گندم ها را به فقرا دادى؟ يا طبق روايتى كه مىفرمايد: كسى كه دست در جيبش كند تا چيزى در راه خدا دهد، هفتاد شيطان دست او را مى گيرند و مانع او مى شوند شامل حال تو شد و انفاق نكردى؟!
گفت: من از هفتاد شيطان خبر ندارم، اما مادر شيطان كار خودش را كرد و و مانع انفاق شد!
نظرات شما عزیزان: